نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

سفيد سفيد

يه تخت سفيد داري كه خيلي براي من پر از خاطره است... بذار برگردم به روزايي كه هنوز تو رو نداشتيم. شهر ما يه جور خاصيه، شايد همه جور امكاناتي داره ولي هيچ چيزش به شهراي معمولي نميخوره. امكانات درمانيش هم خوبه ولي مثل همه ي امكانات ديگه ش خيلي محدود و خاصه. با توجه به تجربه ي تلخي كه قبل از تولد تو براي يه ني ني ديگه  برام پيش اومد كه اسمش رو ميخواستيم مهربانو بذاريم ديگه دلم نميخواست نه كرمان و نه سرچشمه سراغ دكتراي زنان زايمان برم و از اونجايي كه شهر يزد هم به ما نزديكه و آوازه ي دكتراي خوبش همه جا پيچيده  و از همه مهم تر سميرا و ياسر هم اونجا خونه دانشجويي داشتن تصميم گرفتيم يه سر بريم يزد، البته فقط براي چكاپ. رفتيم دكتر و خ...
28 بهمن 1390

بم، نخلستان بزرگ و قشنگي كه توش پر از خونه و خيابونه

تعطيلات رو رفتيم بم خونه ي دوست و همكار بابايي كه حالا ديگه حسابي دوست خونوادگيمون شدن. عموعلي و خاله آزاده و البته عمو مسول (رسول) عزيز. خيلي خيلي خوش گذشت؛ به همه و بيشتر از همه به تو  كه حسابي توي ارگ بم دويدي و ورجه وورجه كردي، بدن كلاه و كاپشن و هر پوشيدني گرم ديگه اي كه آزاديت رو بگيره. و توي خونه هم كه كلي حال كردي با اون همه وسيله ي جذاب و جديد كه همه شون رو چينيدي (چيدي)، از مگنتهاي عروسكي روي يخچال تا سنگريزه هايي كه خاله اينا از سفر شمالشون يادگاري برده بودن برا خودشون و ... خدا همه ي دوستاي نازنينمون رو تو دستاي مهربون خودش سفت نگه داره. ...
23 بهمن 1390

فرزندپروري

نهالك من! بخاطر وسواسي كه براي بالندگي تو داريم خدا هم تند تند هديه هاش رو به ما سرازير ميكنه. سپاس بي پايان خداي را ! به همت و روشنفكري مسئولاي عزيز محل كارمون، يه دوره ي آموزشي سه جلسه اي تحت عنوان "فرزندپروري" برامون برگزار شده كه سه شنبه ي پيش اولين جلسه ش رو رفتم و بابايي هم ديروز. هرچند بايد با هم شركت ميكرديم ولي چون من تداخل كلاس دارم مجبوريم جدا جدا و در دو گروه بريم كلاس. اينقدر هيجان زده بودم كه ميخواستم همون هفته تا از كلاس اومدم بيام و برات بنويسم ولي مگه اين كار ميذاره عزيزم. خيلي دلم ميخواد يه روز چكيده ي مطالبش رو كه فايل Powerpoint ه از استادمون بگيرم و  به دست همه ي دوستاي عزيزم برسونم. آرزوي من اينه كه همه ي فرشت...
17 بهمن 1390

روي بالهاي خيال

ديروز خونه ي عزيز بوديم. خاله مليحه ،كه دريافتيم تو تصور و خيال پردازي ظاهراً يد طولايي داره، از بس سر شام از فرط خستگي و خواب آلودگي شروع به بهوونه گيري كردي بردت توي آشپزخونه كه ما راحت شام بخوريم و مراتب ميزباني رو به كمال برسونه. وقتي برگشت تعريف كرد: يه شيشه دلستر رو زمين بود ورداشتم و بهش گفتم بيا تصور كنيم تو درياييم (يا كنار دريا درست يادم نيست) حالا فكر كن ماهيها دارن پاهامونو بوس ميكنن. همينجور داشتم ميگفتم كه نيروانا انگشتش رو زد به پام و گفت : نگاه، ماهيها دارن پاتو بوس ميكنن ...
5 بهمن 1390

كاش، باران

پيله كردي كه چتر رنگي بخريم برات، باهاش بري زير بارون. نازنين من دعا كن بارون بياد ما برات هر جور چتري بخواي ميخريم. بابا يه كاتالوگ برچسب ديواري خريده بود و داشت ورق ميزد كه تو هم طبق معمول كه كنجكاوي و دقتت و بقول باباحامد همراهي و توجهت تو اين مواقع گل ميكنه نشستي باهاش به تماشا. از بين همه ي استيكرها جذب اون استيكري شدي كه قطره هاي بارون داشت و چقدر زيبا گفتي: بخريم بزنيم تو هال بريم زيرش خيس بشيم!!! تو هم ميدوني كه خيس شدن زير بارون چه صفايي داره مگه نه؟ اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه... ...
5 بهمن 1390

ميكلانژ كوچك

پيشرفتهاي تو در زمينه ساخت مجسمه هاي خميري شايان توجهه . خيار درست كردي!!! و با چه ذوقي اومدي و بهم نشون دادي. منم كه خدا ميدونه فقط چقدر ذوق كردم. حدود يك ماهي هست كه خميربازي ميكني و تو اين مدت هي از ما خواستي بشينيم كنارت و باهات شكل درست كنيم. ما هم هي اين چي اون چي درست ميكرديم و تو لذت ميبردي. خودت هم با اون انگشتاي كوچولوت هي تيكه هاي كوچولو از خمير مي كندي و مث ارزن ميريختي جلوت. ولي بالاخره تونستي بهش شكل بدي. آفرين پيكره تراش روح من!
5 بهمن 1390

برج ساز كوچك من

مكعبهاي رنگي كه پارسال برات خرديديم و تا مدتها سرگرميت اين بود كه بچينمشون رو هم و بزني زيرشون بعد از مدتها كه دوباره رفتي سراغشون، كاربرد جديدي پيدا كردن: اين بار روي هم ميچينشون. به قول خودت پشت بون درست ميكني و كِيف ميكني. ميدوني از چي ذوق كردم. اينكه عين برج ميسازيشون ميبريشون بالا و از همه مهمتر بعد از دو سه روز همرنگي رو تشخيص دادي و رنگهاي مثل هم رو روي هم سوار كردي و چند تا برج رنگي كنار هم درست كردي. خيلي ذوق كردم. انگار كه يه شهر رو با آسمونخراشهاش جلوم گذاشتي. دقيقاً همين حس بهم دست داد. برج و بارو بساز معمار لحظه هاي قشنگ زندگي! بساز و بر تارك همه شون نام و افتخار به ارمغان بيار. خدا قوت :* ...
5 بهمن 1390

آذري يا آذري ؟

يه چيزي هست كه كلي وقته ميخوام بنويسم هي نميشه: نميدونم مادر اين مشابهت لهجه ت به آذري ها از كجاست؟ كلاً ق و غ رو گ ميگي!!!! يعني بخاطر ماه تولدته؟؟؟؟ هيچ رگ  و ريشه اي كه اونوري باشه كه نداريم والا. ولي بامزه است و ما هي ازت ميخواهيم كه اينجور كلمه ها رو بگي و بخنديم: بَگَل (بغل) ، مامان بگل کنم (مامان بغلم کن) گرمز (قرمز) گوري (قوري) گوباإه (قورباغه) داگه (داغه) كُره اُلاگ كدخدا (كره الاغ كدخدا) خروسه ميگه گوگولي گوگو، هر چي ميخواي بادي بگو ‌(خروسه ميگه قوقولي قوقو، هر چي ميخواي فوري بگو) ... شگفتي اين جاست كه كلمه ي "قسطنطنيه" رو بدون هيچ نقص و تغيير گويشي ميگي. اين كلمه رو نسرين جان براي تست مهارتهاي كل...
5 بهمن 1390

آغاز شير گاو مزرعه

٣٠ روز یعنی ٤ و اندی هفته یا ٧٢٠ ساعته که اولین جدایی زندگیت رو تجربه کردی نازنین. تو اولین جدایی رو و من نمی دونم سخت ترین رو یا ... از وقتی که پا به ماه ٢٤ زندگیت گذاشتی زمزمه هایی شروع میشد که منو مضطرب می کرد. داشت زمانش فرا میرسید و من رو مصمم میکرد که ...ترین تصمیم زندگیم رو که به هر دوتامون مربوط میشد بگیرم. با اون وابستگی شدیدی که تو داشتی جدا کردن تو از آغوش خودم و شیر خودم شاید سخت ترین کار ممکن می نمود ولی تو فرهیخته تر از اونی بودی که همه تصور میکردن و حتی خود من. البته بازتاب این جدایی رو توی خشمهایی که ازت بروز میکنه ناگهان و یا بهونه های بیموردی که میگیری، هنوز میشه دید ولی همه ی اینها حقته و طرف حق به جانب قضیه ...
17 دی 1390
1